پاتوق فرزانگان
به نام خدا "یک بدبختی ِ ما در ایران این است که یک روشنفکر تا سن ِ هفت سالگی ،هشت سالگی و نه سالگی از همان ملاباجی و ملاهای ِ اطراف ِ محلش، از مامانش، از بی بی بزرگش و از خاله عمقزی اش - از اینها- دین ِ اسلام را می آموزد، و اگر یک کم از همان نوحه خوان و روضه خوان ِ خانگی ِ سر محلش بیشتر بیاموزد، باز تحصیلات ِ اسلامی و شناخت ِ اسلامی و آموزش ِ اسلامی اش در همین حد است. بعد او می رود مدرسه، و سال ِ اول، سال ِ دوم، سال ِ سوم، سال ِ چهارم و ... دبستان { را می گذراند و سپس می رود به } دبیرستان و بعد دانشگاه. در دانشگاه عالی ترین اطلاعات ِ علمی ِ زمان را در سطح ِ قرن ِ بیستم می آموزد. طبیب می شود، آخرین اکتشافات ِ فیزیولوژی، عصب شناسی، مغز شناسی، خون شناسی و انسان شناسی را در سطح ِ بین المللی در قرن ِ بیستم می آموزد. جامعه شناس می شود، آخرین نظریات ِ علوم ِ انسانی را در قرن ِ بیستم می آموزد. فیزیک دان می شود، تمام ِ قوانین ِ هیئت و طبیعت را در سطح ِ اینشتین و در سطح ِ ماکس پلانک می آموزد. مذهبش چیست؟ مذهب هنوز همان مذهب ِ ملاباجی است. این آقا که مثلا لیسانس یا دکتر ِ فیزیک شده، اطلاعاتش درباره ی فیزیک در سطح ِ ماکس پلانک است،{اما} اطلاعاتش در شناختن ِ اسلام در سطح ِ ملاباجی. بعد می گوید:((دین با علم نمی خواند)). خوب راست می گوید، {زیرا} این ملاباجی است که با اینشتین نمی خواند! مگر تو آموزش ِ مذهبی ات را با آموزش ِ فیزیکی و آموزش ِ فیزیولوژی و آموزش ِ جامعه شناسی یا آموزش ِ تاریخی ات، پا به پا پیش آوردی که با هم مقایسه می کنی و بعد می بینی {که با هم نمی خورند.}؟ آخر چی را با چی مقایسه می کنی؟ معلم ِ تو از نظر ِ دینی کسی بوده که {اگر} او را سه ساعت به خانه می آوردی، یک تومان می دادی. او می زده زیر ِ یک ...* و یک آوازی می خوانده و یک گریه ای هم می گرفته و خلاص! تو می خواهی این مذهب را با نظریات ِ ماکس پلانک مقایسه کنی؟! بعد می بینی عملی نیست، دور می اندازی، و بعد می گویی اسلام با علم ِ امروز جور نیست. خوب، راست است، جور نیست و با علم ِ امروز نمی خواند، {حتی} با سال ِ دوم ِ ابتدایی جور نیست. {اگر} یک ذره شعور پیدا کنی، آن اسلام را باید در کوچه بریزی. آن {اسلام} مال ِ دوره ی صباوت و بچگی و مال ِ دوره ی کودکی ات است. این است که می بینیم دانش آموز زور می زند این اسلام را تا کلاس ِ اول ِ دبیرستان می آورد؛ کلاس ِ دوم که شد نق نق شروع می شود؛ {کلاس} سوم که شد اصولش را ول می کند و ته ِ دلش می گوید:((البته من یک عقایدی دارم و ...))؛ کلاس ِ چهارم این دیگر نمی کشد و از گوشش می اندازد؛ و کلاس ِ پنجم و ششم: خلاص! آن کسی که {مذهبش را } به زور ِ رودربایستی وعادت و تلقین تا سال ِ اول ِ دانشکده می کشاند، سال ِ دوم تمام است. از دانشکده که فارغ التحصیل می شود، از دین شسته است..."[1] [1] علی شریعتی ،مجموعه آثار 29،"میعاد با ابراهیم"،انتشارات ِ آگاه،چاپ ِ هشتم، تابستان ِ 1386، ص 136 و 137 پ.ن: این متن را از وبلاگ استاد سید امیر سادات موسوی برداشتم. (http://valobessin.blogfa.com/) پ.ن2: دیاتنان جان، این هم پست!